روایت خاطرات قدمخیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید به قلم بهناز ضرابیزاده است.
قدم خیر محمدی کنعان، راوی کتاب، در ۱۴ سالگی با ستار (صمد) ابراهیمی هژیر ازدواج میکند و صاحب پنج فرزند میشود.
در بیست و چهار سالگی شوهرش را در جنگ از دست میدهد و از آن زمان و با وجود ۵ فرزند، ازدواج نکرد و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد.
بهناز ضرابیزاده که نگارش این اثر را برعهده داشته، درباره شخصیت راوی کتاب مینویسد:« این موضوع برای من بسیار تامل برانگیز بود، زنی که در روستا زندگی میکرد به فضای شهر آمده و به تنهایی در اوج جوانی، تمام هم و غمش بزرگ کردن فرزندانش شده بود. بنابراین تصمیم گرفتم درباره فراز و نشیبهای زندگی این زن با او مصاحبه کنم».
این داستان نویس درباره عنوان مینویسد: «همه درباره این عنوان از من سوال میکنند که «شینا» به چه معناست؟ یک اتفاق خاص باعث انتخاب این عنوان برای کتاب شده که راز آن با خواندن کتاب برای مخاطب آشکار میشود، چرا که هر زن و مرد جوانی باید این خاطرات جذاب را بخواند».
دخترِ شینا پیش و بیش از آنکه خاطراتِ همسرِ یک فرماندهی شهیدِ سالهای جنگ باشد، منظومهی تکاملِ انسان است. اینکه چگونه درد و رنج، پوستهی اولیه انسان را شکسته و او را در مسیر رشد و قد کشیدن قرار میدهد. قدمخیر کنعان محمدی، دختر نوجوان و روستازادهای که به تعبیر خودش، بهخاطر مدرسه نرفتن، حتی سواد نداشت تا عقدنامه را امضا کند، آرامآرام بههمراه شوهر کارگرِ سیمانکارَش (که برای کار از یکی از روستاهای اطراف همدان راهی تهران میشد) در زمان جاری میشود و در جریان مسائل مربوط به امام و انقلاب قرار میگیرد.
صمد، شوهرِ کارگر او، حالا بعد از انقلاب حرفهای دیگری میزند. آدم جدیدی شده است. انگار بزرگتر شده است: «در درگیری با منافقان مجروح شده و دکتر به او دو ماه استراحت داده بود. اغلب کنارش بودم. گفتم بیا قید شهر را بزنیم و برگردیم روستایمان قایش! بدون اینکه فکر کند، گفت نه!نه! اصلاً حرفش را هم نزن. من سربازِ امامم. قول دادهام سربازِ امام بمانم. نباید توی رختخواب بخوابم. نمیدانی این روزها چقدر زجر میکشم.»
داستان فداکاریها و ایثار همسر شهید ابراهیمی در کتاب «دختر شینا» مورد توجه مقام معظم رهبری قرار گرفت و ایشان تقریظ کوتاهی بر این کتاب نوشتند. در این یادداشت آمده است: «بسمهتعالی، رحمت خدا بر این بانوی صبور و باایمان؛ و بر آن جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنجهای توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامهی جهاد دشوارش باز دارد. جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود».
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«… داشتم از پلههای بلند و بسیاری که از ایوان آغاز میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام خارج میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه،داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!».
«دختر شینا» به عنوان کتاب سال شانزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس برگزیده شد.